جستجو برای:

رهایی از بار نامرئی مسئولیت

گاهی وارد جمعی می‌شوی و بی‌آنکه کسی چیزی بگوید، باری نامرئی را بر دوشت حس می‌کنی انگار مسئول شادی همه‌ای، باید سکوت‌های خسته را پر کنی، باید دل‌گیری‌ها را محو کنی، باید کاری کنی که هیچ‌کس احساس بیهودگی نکند. انگار اگر کسی لبخند نزد، تو مقصری، اگر کسی حوصله‌اش سر رفت، تو کوتاهی کرده‌ای. حتی اگر خودت نخواهی، باز هم باید انرژی بتراشی، باید شور بسازی، نگذاری که لحظه‌ای فضا سنگین شود و همین‌جا، درست در همین لحظه است که خسته می‌شوی، اما خستگی‌ات را قورت می‌دهی، چون باور کرده‌ای که اگر تو نباشی، همه‌چیز فرو می‌ریزد. حقیقت تلخ این است که این احساس مسئولیت، بیشتر از آنکه نشانه اهمیت باشد، نشانه بی اهمیتی به خود است هیچ‌کس از تو نخواسته که بار دیگران را به دوش بکشی، اما تو خودت را به این نقش عادت داده‌ای، آن‌قدر که اگر یک روز کسی بگوید: “لازم نیست”، حس می‌کنی دیگر وجود نداری. انگار هویتت به همین نجات دادن‌ها، به همین پر کردن‌ها، به همین مراقبت ها، به همین رسیدگی کردن ها، همین خسته نشدن‌های اجباری گره خورده است. اما تا کی؟ تا کجا؟ تا چه حد می‌توانی در حالی که خودت خالی هستی، دیگران را پُر کنی؟ شاید وقتش باشد که این زنجیر را باز کنی، که بفهمی تو نه ناجی دیگرانی، نه مسئول حالشان، نه متعهد به پر کردن لحظاتشان. تو هم حق داری که گاهی ساکت بمانی، گاهی در کناری بنشینی، گاهی بی‌هیچ اضطرابی، فقط خودت باشی و آن لحظه، شاید برای اولین بار بفهمی که ارزش تو به این نیست که چقدر می‌توانی دیگران را سرگرم کنی، بلکه به این است خودت را ببینی، و اجازه بدهی دیگران هم خودشان باشند، بی آنکه نه تو و نه انها نگران چیزی باشند

 

 

با ما در تماس باشید

همکاران ما در ذهن سفید در اسرع وقت پاسخگوی شما عزیزان می باشند

دیدگاهتان را بنویسید