گاهی آدمها میتوانند چیزهایی را که روزی دوست داشتیم، برای همیشه از ما بگیرند. یک آهنگ که زمانی ریتم لحظههای خوشیمان بود، حالا تنها زخمی کهنه را باز میکند. نیمکتی که روزگاری پناه لحظههای آرامشمان بود، حالا جای خالی کسی را فریاد میزند. خیابانی که در آن خاطره ساخته بودیم، حالا مسیری است که از آن عبور نمیکنیم. رنگی که روزی برایمان نشانهی امید بود، حالا طعم تلخ گذشته را دارد. غذایی که مزهی خانه میداد، حالا مزهی کسی را میدهد که دیگر نیست. حتی گاهی یک عطر ساده، یک جملهی تکراری یا یک روز خاص در تقویم، میتواند ما را به جایی پرتاب کند که دیگر نمیخواهیم برگردیم. و عجیبتر از همه این است که آدمها میتوانند ما را از زمان هم متنفر کنند. لحظهای از روز که زمانی با اشتیاق انتظارش را میکشیدیم، حالا ساعتِ خالیِ دلتنگی شده است. تاریخهایی که روزگاری برایمان خاص بودند، حالا تنها یادآور چیزیاند که دیگر نداریم. بعضی غروبها، بوی یک عصر خاص را میدهند که هرگز برنمیگردد. بعضی شبها، شبیه همان شبی هستند که برای آخرین بار کسی را دیدیم. اینطور است که زمان، به جای آنکه ما را از گذشته دور کند، مدام ما را به همان نقطهی اول برمیگرداند، جایی که دیگر هیچ راهی برای رفتن نیست.
اما دردناکتر از همه این است که بعضی آدمها میتوانند کاری کنند که از خودمان هم بیزار شویم. از خودی که روزی دوستش داشتیم، از چهرهای که در آینه میدیدیم، از صدایی که درون سرمان تکرار میشد. انگار آرامآرام چیزی را درونمان خاموش میکنند، تا جایی که دیگر خودمان را هم نمیشناسیم. گاهی چنان ما را به شک دربارهی خودمان میاندازند که حتی گذشتهی خود را هم از یاد میبریم. اعتمادمان را از دست میدهیم، باورهایمان فرو میریزند و جایی در میان این تردیدها، خودمان را گم میکنیم.شاید این بزرگترین خیانتی باشد که میتوان در حق کسی کرد؛ اینکه نهفقط حضورمان، بلکه ردِ بودنمان هم، برایش زخمی شود که هر جا برود، همراهش باشد. اینکه او را از تمام چیزهایی که روزی دوست داشت، از زمان، از مکان، از خودش جدا کنیم. اما شاید خیانت بزرگتر، وقتی اتفاق میافتد که خودمان اجازه میدهیم چنین چیزی برایمان رخ دهد. که بگذاریم کسی ما را از خودمان بگیرد، و حتی بعد از رفتنش، هنوز به بودنش، به نبودنش، به زخمی که گذاشته، ادامه دهیم.