گاهی فکر میکنیم دلبستهی کسی شدهایم، اما اگر خوب به احساساتمان نگاه کنیم، میبینیم که شاید این علاقه چیزی جز فریاد خاموش تنهاییمان نباشد. گاهی کسی را دوست داریم نه به خاطر خودش، بلکه به این دلیل که سایهاش خلأ درونمان را پر میکند، حضورش سکوتهای کشنده را میشکند و نامش ما را از بیهویتی نجات میدهد. این دوست داشتن نه از شناخت عمیق میآید، نه از تحسین واقعی، بلکه از ترسِ خالی ماندن، از وحشتِ بیکسی.و اینجاست که عشق به یک توهم تبدیل میشود؛ چنگ زدن به چیزی که شاید اگر تنها نبودیم، هرگز به آن نزدیک نمیشدیم. این علاقهها مثل خانههایی هستند که روی شن ساخته شدهاند؛ در لحظه امن و گرم به نظر میرسند، اما کافیست موجی بیاید، بادی بوزد، تا بفهمیم هیچ پایهای نداشتهاند. دردناک است که گاهی بیشتر از آنکه به کسی دلبسته باشیم، به نبودنِ تنهایی دلبستهایم، به اینکه کسی باشد که نامش را کنار خودمان بنویسیم، حتی اگر او درست همانجایی ایستاده باشد که هرگز جایی برای ما نداشته است.
اما حقیقت این است که هیچ علاقهای که از تنهایی سرچشمه بگیرد، سرانجامی جز سراب ندارد. چون نه آن شخص همان کسیست که خیال میکردیم، نه ما همان کسی که بینیاز از تکیهگاه باشیم. شاید تنها زمانی بتوانیم به عشق واقعی برسیم که تنهاییمان را بپذیریم، که یاد بگیریم حضور کسی را بهخاطر خودش بخواهیم، نه فقط برای پر کردن جاهای خالی خودمان. و اینجاست که میفهمیم علاقهای که از نیاز زاده شود، هرگز نمیتواند به آزادی برسد، هرگز نمیتواند رهایی بیاورد.